از مامان فهیمه بگم که...
سلام مامانی خوبی دخترم؟ مامانی خیلی دوستت داره ها.... همیشه مواظبتم جیگرم.... خوشحالم که توی دلمی عزیزکم... دخترم امروز با بابا امین رفتیم مهمونی خونه دایی سعید... رفته بودیم مهدی رو ببینیم... اینقدر بانمک شده که نگو... ولی نمی دونم چرا یه دفعه وسط مهمونی حالم بد شد.... توام خودتو قلمبه کرده بودی... فکر کنم از اینکه من حالم بد شده ناراحت بودی داشتی غصه می خوردی... دخترک مهربونم بمیرم که ناراحتت کردم جیگرم... صورتم قرمز شده بود تمام بدنم مور مور می شد.... احساس می کردم منو گذاشتن توی آتیش... زندایی فشارمو گرفت... من که همیشه فشارم 9 بود این سری فشارم رفته بود تا 14.... عصبی و بیحال شده بودم... این اولین باری بود که این جور...
نویسنده :
فهیمه
22:17