هدیه آسمونی

از مامان فهیمه بگم که...

سلام مامانی خوبی دخترم؟ مامانی خیلی دوستت داره ها.... همیشه مواظبتم جیگرم.... خوشحالم که توی دلمی عزیزکم...  دخترم امروز با بابا امین رفتیم مهمونی خونه دایی سعید... رفته بودیم مهدی رو ببینیم... اینقدر بانمک شده که نگو...  ولی نمی دونم چرا یه دفعه وسط مهمونی حالم بد شد.... توام خودتو قلمبه کرده بودی... فکر کنم از اینکه من حالم بد شده ناراحت بودی داشتی غصه می خوردی... دخترک مهربونم بمیرم که ناراحتت کردم جیگرم...  صورتم قرمز شده بود تمام بدنم مور مور می شد.... احساس می کردم منو گذاشتن توی آتیش... زندایی فشارمو گرفت... من که همیشه فشارم 9 بود این سری فشارم رفته بود تا 14.... عصبی و بیحال شده بودم... این اولین باری بود که این جور...
28 مرداد 1393

تولد مهدی کوچولو

سلام دختر قشنگم.. خوبی قربونت برم؟ ایشالا همیشه خوب باشی گل مامان... عزیزکم امروز من خیلی اذیتت کردم مامانی... منو ببخش ... میدونی چرا؟ آخه امروز مهدی کوچولو پسر دایی سعید به دنیا اومد دخترکم... ساعتای تقریبا یازده ظهر بود که بعد از خوردن صبحانه آژانس گرفتم و رفتم بیمارستان ملاقات.. واااای مامانی نمی دونی که چقدر ناز و با نمک بود... مثل نخودچی بود دلم می خواست بخورمش.... وقتی داشتم قربون صدقه مهدی می رفتم مامانی توام هی تکون می خوردی انگار داشتی ابراز وجود می کردی مامان جونم... یا شایدم توام مثل من خوشحال بودی و داشتی شادی می کردی... قربون دختر مهربونم برم من... همش با خودم فکر می کردم که سه ماه دیگه دختر کوچولوی نازنین منم به دنیا میاد و ...
22 مرداد 1393

از هدی بگم که...

سلام دخترکم خوبی مامانی؟ خیلی دوستت دارم جیگرم. شبانه روز مواظبتم که طوریت نشه عزیزکم.. الهی قربونت برم مامانی که اینقدر خانومی... فکر کنم قراره دختر حرف گوش کن و دلسوزی باشی دخترکم... می دونی چرا؟ چون اصلا اذیتم نمی کنی مامان جونم...  تو ماهی کوچولوی مهربون منی... وقتی توی دلم تکون می خوری من کیف میکنم... روحم پر می کشه... دقیقا مثل یه ماهی خیلی آروم و با آرامش توی دلم شنا می کنی...از این ور می ری به اون ور... یهو ناز می کنی خودتو یه وری می کنی و قلمبه میشی یه گوشه... وای که چه حالی داره... منم یه سره دوربین دستمه و دارم از این حالتات فیلم می گیرم جیگر من... ایشالا دنیا که اومدی و بزرگ شده همه اینا رو نشونت می دم مامانی... ولی خوب هد...
15 مرداد 1393

دوباره حالت تهوع

سلام دخترکم خوبی گل مامان؟ چه خبرا؟ خیلی شیطون شدیااا... الهی مامانی قربونت بره که ورجه وورجه هات زیاد شده گلم....   غلط نکنم میخوای مثل بابایی شیطون بلا باشی... تو هر جور که باشی عشق منی مامانی.... شبانه روز به فکرتم و برات دعا می کنم جیگر طلای من.... این روزا خیلی خوشحالم خیلی ذوق دارم.... ولی خوب یه چیزی اعصابمو خورد کرده... اونم حالت تهوعه... چند روزه دوباره تهوعم برگشته مامان.... مخصوصا صبح صبحانه که میخورم حالم بد میشه... چند روز پیش که دو سه روز پشت سر هم بالا اوردم ... به نون سنگک خیلی حساس شدم صبحانه که نون سنگک می خورم یک ربع بعدش بالا میارم... خیلی حس بدی بود مامانی.... بابا امینم بنده خ...
10 مرداد 1393

اولین سکسکه هدی جون

سلام هدی جونم خوبی مامانی؟ دلم برات یه ذره شده... وای که چقدر دیر می گذره روزا... کاش زودتر آبان بشه و تو به دنیا بیایی عزیزکم... تو همه چیز منی دختر گلم.. خیلی خوشحالم که خدا یه دخمل ناز توی دلم گذاشته ایشالا خدا همیشه تو رو واسم نگه داره مهربونم...  راستی مامانی یه چیز جالب..... امروز من روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم بازی می کردم که یه دفعه حس کردم داری یه جور خاصی تکون می خوری... تکونای آروم و پشت سر هم... به فاصله هر دو یا سه ثانیه مثل حالت نبض توی دلم تکون می خوردی اولش تعجب کردم  به خاطر همین برای این که مطمئن بشم رفتم توی سایت از اونجا فهمیدم که دخترک من داره سکسکه می کنه... ...
3 مرداد 1393

ضعف شدید مامان فهیمه

سلام دختر گلم خوبی مامانی؟ عزیزم من خیلی دوستت دارم و همیشه مواظبتم که حالت خوب باشه و اذیت نشی توی دلم مامان جونم... دخترک من، من همیشه دوس دارم که خونمون تمیز باشه و ریخت و پاش نباشه واسه همین هر روز خونه رو تمیز می کنم و کارای خونه رو تند تند انجام میدم البته بابا امینم خیلی کمکم می کنه ها ولی خوب دوس دارم بیشترشو خودم انجام بدم تا خیالم راحت باشه.... ولی مامانی یه روز خیلی از خودم کار کشیدم. کمد دیواری رو تمیز کردم یه سری وسایل سنگین توشو جابجا کردم به خاطر همین حالم خیلی بد شد ضعف شدید گرفتم.. سرم خیلی گیج می رفت توام توی دلم خیلی بی تابی می کردی انگار که توام خسته شده بودی... نزدیک افطار بود که بابا امینو صدا کردم و گفتم که حالم...
1 مرداد 1393
1